سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی شکست می خورم از حرفهای خود!
حرفی بزن که نشکنی ام پا به پای خود
اینجا به دردهای دلم گوش می دهد
مردی درست پشت سرم، در عزای خود
انکار می کنم که شبی عاشقش شدم
انکار می کنم که مبادا برای خود ...
دیگر چه فرق می کند اینجا تلف شوم؟
دیگر چه فرق می کن ... بی اعتنای خود
موسی عصای معجزه را قرض می دهی؟
اینجا کسی سکوت شده ست و عصای خود
دروازه های شعر مرا قفل می زنند
"زاهد" کجای بندگی ام در هوای خود؟
ناف ضعیف بندگی ام را بریده اند
دستان بی قنوت شما و ریای خود
جز های های گریه و جز خواب های سرد
قسمت نکرد سهم دلم را خدای خود
از من نخواه ساده ازینجا رها شوم
وقتی شکست می خورم از حرفهای خود


هرگز، مرگ یک قناری کوچک که دور از باغ پدری در زندان گلدانهای زیبای تو می میرد، و مدام سررسید ِ سفید ِ دفتر ِ قرمز ِ روزانه اش را خط خطی می کند با "دهنی می شود همیشه دلم... سمت یک لب به روی من بسته... سر سوزن ترا نمی بخشم...حسِّ  نارنجی تبی خسته" تو را گریان نخواهد کرد. وقتی به گلدانت نگاهی انداختم، حتی چندین بار پلک زدم، دیدم که میخک هایی که دور از باغ در زندان گلدانهای زیبای تو مردند هم، می دانند که من تکرار چه واژه هایی هستم. " من به کِلکِ شبانه می مانم.. توی جغرافیای تشویشم... من ترا سَر کشیده ام آن شب... نوک سبز مداد b6 ام" که اکنون بسان "دیوژن" فیلسوف یونانی مرا فانوس بدست در کوچه های شهرم عبور می دهد "که انسانی یابم نه"، بلکه انسانی شوم. که شاید دوباره  برود و برود، بچرخد و بچرخد، تا مستقیم بر سردر منزلت فرود آورد " به یُمن نام رضایت فرود می آیم/ شبیه گردش چشمی که توی غم هایم/ اسیر گشته و اینک مقیم چشمانی ست/ شبی که باب جوادش، هجوم سرمایم...."
گفته بودی که حرفهایم صدادار نبوده اند، اینها که اذیتت نمی کند؟ ها؟ فقط کاش شیمی ِ تجزیه ات را ادامه میدادی تا عنصرهای اصلی را خوب بشناسی تا بفهمی وقتی عنصرهایی با هم ترکیب می شوند، و در هم گم می شوند، می توانند عنصر اصلی را پیدا کنند.


کسی مرا به داشته هایم تلنگر شد..



که "game over" شدن من شروع بازی شد
زنی ز ترس خدایش به مرد راضی شد
دلم برای خودم که نمی رسد تنگ است
و صرف مردمی از جنس فعل ماضی شد
کلسترول به توان هزارمین... " بس کن"
مونولوگی شده ست و مخم موازی شد
و تَن به طرز فجیعی ترا فسیلی کرد
برای دفعه ی آخر زمانه قاضی شد
" ؟ may I kisses"  که هبوط شریعتی سیر است
عجیب یکدفه بوسید... خدای نازی شد
و مرگ مثل هجوم هوس، ترا دزدید
دوباره شخصیت وحشی ام، مجازی شد


و من تا خدا را ندیده بودم، بندگی اش را نکردم




نوشته شده در  یکشنبه 88/4/14ساعت  12:59 صبح  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]